پیدا کردن معلم کلاس اول بعد از 40 سال

در تمام 25 سال سابق ی تدریسم بزرگترین آرزویم این بود که دوباره بتوانم معلمی که گوشم را به شنیدن، زبانم را به گفتار و چشمانم را به دیدن باز کرد ملاقات نمایم. در طول همه ی سال های که معلم بودم دنبال نام و نشان الف قامت یار دبستانی خود بودم اما دریغ از آدرسی تلفنی.کم کم داشتم ناامید میشدم که تصمیم گرفتم سفر نوروزی نودو پنج را در سواحل نیلگون خلیجفارس بگذرانم.در اینترنت به دنبال جاذبه های گردشگری جنوب می گشتم
که ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد که اگر اسم معلم خود را سرچ کنم شاید نام و نشانی از او بیابم. کلمه ی خضرتنگکی زاده را در گوگل سرچ کردم اسم روستای تنگک در حوالی بوشهر به چشمم خورد.بر تصمیم خود مصممتر شدم چون میدانستم که معلم بزرگ خضر تنگکیزاده اهل بوشهر است.قبل از سفر با تمام اشتیاق برای دوستانم تعریف می کردم که سال52 دبستان تمگران تاسیس شد و یک سال بعد از آن یعنی سال تحصیلی 53-54 معلم سپاهی دانشی به اسم خضر تنگکی زاده اهل بوشهر معلم کلاس اول
دبستانم بود به دنبالش میگردم که همهی مردم و دانشآموزان از آن به نیکی و خوشاخلاقی یاد میکنند. دوستانم با تمسخر به من میگفتند بعد از 40سال به دنبال معلم خود میگردی!؟ با تمسخر آنها رعشه بر اندامهایم افتاد بار سفر را بستم و مطمئن بودم معلمم را با قامتی کشیده ملاقات خواهم کرد.نمیدانم با چه سرعتی شهرهای جنوبی را پشتسرگذاشتم تا به تنگک رسیدم فقط میدانم بچه هایم میگفتند آرامتر آرامتر.بعد از جستوجو با چندتن از اهالی و یک خانم معلم آدرس پسرعموی او را گرفتم داشت کم کم آرزویم برآورده میشد اشک در چشمانم حلقه میزد.بعد از چندساعت این در آن در زدن به یک باره در حیاطی باز شد و کپی برابر اصل جوانی معلمم را دیدم بی شک فهمیدم او کسی نمیتواند باشد جز پسر خضر.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم خیلی سریع
پرسیدم خضر تنگکی زاده اینجاست؟ پسرش جواب داد 2کوچه آن طرفتر.سراسیمه سوار ماشین شدم کوچهها را یکی پس از دیگری سپری کردم درب قرمز رنگ آخری را زدم صدای تاپ تاپ قلب خود را میشنیدم در آن طرف زنگ کسی جواب داد شما؟ جواب دادم دانشآموز شما.آیفون قطع شد قلبم از قفسهیسینهام داشت خارج میشدکه ناگهان قامت کشیده معلم چارچوب در را پر کرد بیدرنگ دستش را بوسیدم پرسید شما؟ گفتم دانش آموزت فرزند عباس صادقی از تمگران چون میدانستم پدرم را میشناسد با تعجب اسم برادر بزرگم را آورد. خسرویی؟گفتم نه با لبخند و لهجه ی شیرین بوشهری گفت غولومرضایی؟گفتم بلی او را تنگ در آغوش گرفتم و به یاد مهربانی هایش اشک ریختم.
وارد خانه شدیم جالب این جا بود که بعد از 40سال نام تک تک دانشآموزان خود را از روی عکس به ما میگفت و جویای حالشان بود.جویای حال دانشآموز عزیزش ابراهیم جداوی بود که الان یکی از شهیدان این خطه ی پهناور است.وجالبتر از آن این است که دانشآموزان خضر وقتی آن عکسی که معلمشان برایشان فرستاده بود را می دیدند خود را نمیشناختند اما همکلاسیهایشان را میشناختند.
و در آخر خضر گفت مشتاق دیدار اهالی تمگرانم و سلام مرا به تک تک آنها برسانید . غلامرضا صادقی

